پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...
پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...

علی اکبریاغی تبار

در این بهار مرده ی بی عشق بی انسان
سر را مقیم شانه ی من کن برادر جان

سر را مقیم شانه ی من کن که مدتهاست
ابری نمی بارد بر این بیغوله ی بی نان

سر را به روی شانه ام بگذار و هق هق کن
سر را به بغض شانه ام بسپار و غم بنشان

ما گریه کردیم و قفسهامان قفس تر شد
تو گریه کن شاید دری وا شد برادر جان

تو گریه کن شاید خدای تو دری وا کرد
حتی به آنسوی عدم آنسوی گورستان

اشکی بریز و خنده بر این خشکسالی کن
اشکی بریز و خنده کن بر درد بی درمان

ادامه مطلب ...

شکستنی

دیگر احتیاط لازم نیست
شکستنی ها شکست...
هر طور راحتید حمل کنید.

چیزی نیست ، فقط خریتم بدجور عود کرده. این قرص ها هم که کاری از دستشان بر نمی آید. تو هم که...
راستی نیامده ام نامه ی عاشقانه بنویسم ، از این بی تو می میرم های الکی و بی خودی. تو که عاشقانه های من را می شناسی، سیاه و لجن مال. از آن عشق های افلاطونی و پاک نیست.
اصلاً گاهی به بیشرمانه ترین شکل ممکن لذت می برم نگاهت کنم و فکرهای اروتیک در سرم بپرورانم. بگذار هر کس هر چیز که می خواهد بگوید. بین خودمان بماند، من این یارو افلاطون را نمی شناسم اما می گویند پشت سرش حرف زیاده بوده.
این چیزها را گفتم که بگویم اگر بروی هم هر چند سخت اما فراموشت می کنم. مجنون نمی شوم که سر به بیابان بگذارم. مجنون را هم نمی شناسم. اما حتماً حسرت می خورم برای خاطره هایی که شکل نگرفت، برای لحظه های خوبی که می توانست بین ما باشد و نشد.
شاید توی دلم به تو فحش هم بدهم که چرا رفتی، چرا خطر نکردی و ترسیدی، چرا خریت نکردی! و حتی به خودم، که چرا تنهایی ام را ول کردم، چرا خطر کردم و نترسیدم و چرا خریت کردم!
حتماً دلم هم برایت تنگ می شود، نمی دانم شاید اولش بیشتر و بعد کمتر.
می دانم با اینکه می توانم کم کم همه چیز را به حالت قبل برگردانم اما باز هم خیلی چیزها تغییر می کند. ببین! اینها حرف های عاشقانه نیست. حرف هایی نیست که از جنس رویاهایمان هم باشد. من حالم از تکرار رویاهایی که هیچوقت قرار نیست اتفاق بیفتد بهم می خورد.
اینها چند کلمه حرف است که حتی قرار نیست تاثیر خاصی هم روی کسی بگذارد. قرار نیست هر کس اینها را می خواند دو نفر عاشق را در کنار هم تصور کند که به شکلی رویایی زندگی می کنند که یا آخر داستانشان غم انگیز است و بهم نمی رسند و یا به شکل فیلم های هندی همه چیز خوب تمام می شود.
ما که توی داستان زندگی نمی کنیم، هر چند داستان خودمان را داریم، رویاهای خودمان را داریم. بگذار هر کس این نوشته را می خواند بداند این وصله ها به ما نمی چسبد.
ما فقط می خواهیم کمی از این زندگی بیمارگونه فاصله بگیریم. می خواهیم مثل بیمارهای لاعلاج نباشیم و هر روز صبح که چشمهایمان را باز می کنیم، از اینکه هنوز زنده ایم حالمان بد نشود.
ما که می دانیم عقده ای هستیم و گاهی انقدر خودخواه که همدیگر را به خاطر خودمان می خواهیم و نه فقط به خاطر خودش. حتی هم آغوشی هایمان هم فقط برای فراموش کردن خیلی چیزهاست و نه برای یادآوری.
بگذار همه ی اینها را همه بدانند، چه فرقی می کند، ما که تظاهر نکردیم به پاک بودن. ما که نخواستیم چیزی باشیم که نیستیم. ما، هم دو آدم معمولی هستیم و هم دو آدم خاص! بین این دو زیاد فرق نیست، زندگی را چه زیادی جدی بگیری و چه زیادی شوخی نتیجه اش یکی ست! هر دو خسته کننده می شود.
درست مثل همین نوشته که دارد خسته ام می کند. حتی در آخرش نمی توانم نامت را بیاورم
...
                                                                ا ـ زارع

شاعر

زندگی آن چه را که می خواستم به من داد
و در ضمن به من فهماند که آن چیز چندان اهمیتی نداشت!
                                       " ژان پل سارتر "

می خواستم ثابت کنم یک تخته ام کم نیست
یا شاعرم هر چند گفتی شاعر آدم نیست
می خواستم تندیس خوبی ها شوم اما
دنیا برای خوب بودن ها فراهم نیست ... !



                                                                 
   چند وقتی ست
در خواب هایم
حتی در بیداری
دختری را می بینم
که بدجور شبیه توست
و مردی که اصلاً به تو نمی آید
می ترسم!
کابوس های من
همیشه زود تعبیر می شوند...!
"مسعود فخرپور"

زخمی...


آوخ، هنوز زخمی‌ام و رنج می‌برم
دنیا هر آن‌چه داشت بلا ریخت بر سرم
 
مردم چه می‌کنند که لبخند می‌زنند؟
غم را  نمی‌شود که به رویم نیاورم
 
قانون روزگار چه‌گونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
 
تو آن‌قدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک می‌خورد سرم
 
وا مانده‌ام که تا به کجا می‌توان گریخت
از این همیشه‌ها که ندارند باورم

من بازهم نوشته ام اینجا که خسته ام
اینجا به روی هفدهمین برگ دفترم
 
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می‌کنند بگویم که بهترم...!
                           " نجمه زارع "

خداحافظ...

درچشم من آجرمی چینند

دیوارخانه ی تو

هر روزبالاتر می رود.

خداحافظ محبوب من

تو رادوباره نخواهم دید

حالاکه دارم این شعر را می نویسم

کارگرها

آنجامشغول کارند.

                              رسول یونان

عطر

از این راهرو یک نفر رد شده
که عطرش همونه که تو می زنی
برای به زانو در آوردنم
تو از مرگ حتی جلو میزنی

 از این راهرو یک نفر رد شده
مث ِ وقتایی که تو ناراحتی
نفس میکشم با تمام وجود
عجب عطر خوبی زده لعنتی

صدات میکنم تا همه بشنون
جواب ِ  صدام غیر پژواک نیست
من اونقد شکستم که حس میکنم
که هیچ ارتفاعی خطرناک نیست

یه جوری دلم تنگ میشه برات
محاله بتونی تصور کنی
گمونم نمیتونی حتی خودت
جای خالیتو تو دلم پر کنی

از این راهرو یک نفر رد شده...
                                    
مونا برزویی

دلتنگم...

۱

این روزها

دلتنگم

باورکن این دیگر شعرنیست.


۲

جای خالیت را

نه کتاب پر می کند

نه چیپس وماست

ونه حتی سیگار

من دلم بغل می خواهد.

                                     ناصررعیت نواز