پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...
پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...

علی اکبریاغی تبار

در این بهار مرده ی بی عشق بی انسان
سر را مقیم شانه ی من کن برادر جان

سر را مقیم شانه ی من کن که مدتهاست
ابری نمی بارد بر این بیغوله ی بی نان

سر را به روی شانه ام بگذار و هق هق کن
سر را به بغض شانه ام بسپار و غم بنشان

ما گریه کردیم و قفسهامان قفس تر شد
تو گریه کن شاید دری وا شد برادر جان

تو گریه کن شاید خدای تو دری وا کرد
حتی به آنسوی عدم آنسوی گورستان

اشکی بریز و خنده بر این خشکسالی کن
اشکی بریز و خنده کن بر درد بی درمان

ادامه مطلب ...

شکستنی

دیگر احتیاط لازم نیست
شکستنی ها شکست...
هر طور راحتید حمل کنید.

چیزی نیست ، فقط خریتم بدجور عود کرده. این قرص ها هم که کاری از دستشان بر نمی آید. تو هم که...
راستی نیامده ام نامه ی عاشقانه بنویسم ، از این بی تو می میرم های الکی و بی خودی. تو که عاشقانه های من را می شناسی، سیاه و لجن مال. از آن عشق های افلاطونی و پاک نیست.
اصلاً گاهی به بیشرمانه ترین شکل ممکن لذت می برم نگاهت کنم و فکرهای اروتیک در سرم بپرورانم. بگذار هر کس هر چیز که می خواهد بگوید. بین خودمان بماند، من این یارو افلاطون را نمی شناسم اما می گویند پشت سرش حرف زیاده بوده.
این چیزها را گفتم که بگویم اگر بروی هم هر چند سخت اما فراموشت می کنم. مجنون نمی شوم که سر به بیابان بگذارم. مجنون را هم نمی شناسم. اما حتماً حسرت می خورم برای خاطره هایی که شکل نگرفت، برای لحظه های خوبی که می توانست بین ما باشد و نشد.
شاید توی دلم به تو فحش هم بدهم که چرا رفتی، چرا خطر نکردی و ترسیدی، چرا خریت نکردی! و حتی به خودم، که چرا تنهایی ام را ول کردم، چرا خطر کردم و نترسیدم و چرا خریت کردم!
حتماً دلم هم برایت تنگ می شود، نمی دانم شاید اولش بیشتر و بعد کمتر.
می دانم با اینکه می توانم کم کم همه چیز را به حالت قبل برگردانم اما باز هم خیلی چیزها تغییر می کند. ببین! اینها حرف های عاشقانه نیست. حرف هایی نیست که از جنس رویاهایمان هم باشد. من حالم از تکرار رویاهایی که هیچوقت قرار نیست اتفاق بیفتد بهم می خورد.
اینها چند کلمه حرف است که حتی قرار نیست تاثیر خاصی هم روی کسی بگذارد. قرار نیست هر کس اینها را می خواند دو نفر عاشق را در کنار هم تصور کند که به شکلی رویایی زندگی می کنند که یا آخر داستانشان غم انگیز است و بهم نمی رسند و یا به شکل فیلم های هندی همه چیز خوب تمام می شود.
ما که توی داستان زندگی نمی کنیم، هر چند داستان خودمان را داریم، رویاهای خودمان را داریم. بگذار هر کس این نوشته را می خواند بداند این وصله ها به ما نمی چسبد.
ما فقط می خواهیم کمی از این زندگی بیمارگونه فاصله بگیریم. می خواهیم مثل بیمارهای لاعلاج نباشیم و هر روز صبح که چشمهایمان را باز می کنیم، از اینکه هنوز زنده ایم حالمان بد نشود.
ما که می دانیم عقده ای هستیم و گاهی انقدر خودخواه که همدیگر را به خاطر خودمان می خواهیم و نه فقط به خاطر خودش. حتی هم آغوشی هایمان هم فقط برای فراموش کردن خیلی چیزهاست و نه برای یادآوری.
بگذار همه ی اینها را همه بدانند، چه فرقی می کند، ما که تظاهر نکردیم به پاک بودن. ما که نخواستیم چیزی باشیم که نیستیم. ما، هم دو آدم معمولی هستیم و هم دو آدم خاص! بین این دو زیاد فرق نیست، زندگی را چه زیادی جدی بگیری و چه زیادی شوخی نتیجه اش یکی ست! هر دو خسته کننده می شود.
درست مثل همین نوشته که دارد خسته ام می کند. حتی در آخرش نمی توانم نامت را بیاورم
...
                                                                ا ـ زارع

شاعر

زندگی آن چه را که می خواستم به من داد
و در ضمن به من فهماند که آن چیز چندان اهمیتی نداشت!
                                       " ژان پل سارتر "

می خواستم ثابت کنم یک تخته ام کم نیست
یا شاعرم هر چند گفتی شاعر آدم نیست
می خواستم تندیس خوبی ها شوم اما
دنیا برای خوب بودن ها فراهم نیست ... !



                                                                 
   چند وقتی ست
در خواب هایم
حتی در بیداری
دختری را می بینم
که بدجور شبیه توست
و مردی که اصلاً به تو نمی آید
می ترسم!
کابوس های من
همیشه زود تعبیر می شوند...!
"مسعود فخرپور"

زخمی...


آوخ، هنوز زخمی‌ام و رنج می‌برم
دنیا هر آن‌چه داشت بلا ریخت بر سرم
 
مردم چه می‌کنند که لبخند می‌زنند؟
غم را  نمی‌شود که به رویم نیاورم
 
قانون روزگار چه‌گونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
 
تو آن‌قدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک می‌خورد سرم
 
وا مانده‌ام که تا به کجا می‌توان گریخت
از این همیشه‌ها که ندارند باورم

من بازهم نوشته ام اینجا که خسته ام
اینجا به روی هفدهمین برگ دفترم
 
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می‌کنند بگویم که بهترم...!
                           " نجمه زارع "

خداحافظ...

درچشم من آجرمی چینند

دیوارخانه ی تو

هر روزبالاتر می رود.

خداحافظ محبوب من

تو رادوباره نخواهم دید

حالاکه دارم این شعر را می نویسم

کارگرها

آنجامشغول کارند.

                              رسول یونان

عطر

از این راهرو یک نفر رد شده
که عطرش همونه که تو می زنی
برای به زانو در آوردنم
تو از مرگ حتی جلو میزنی

 از این راهرو یک نفر رد شده
مث ِ وقتایی که تو ناراحتی
نفس میکشم با تمام وجود
عجب عطر خوبی زده لعنتی

صدات میکنم تا همه بشنون
جواب ِ  صدام غیر پژواک نیست
من اونقد شکستم که حس میکنم
که هیچ ارتفاعی خطرناک نیست

یه جوری دلم تنگ میشه برات
محاله بتونی تصور کنی
گمونم نمیتونی حتی خودت
جای خالیتو تو دلم پر کنی

از این راهرو یک نفر رد شده...
                                    
مونا برزویی

دلتنگم...

۱

این روزها

دلتنگم

باورکن این دیگر شعرنیست.


۲

جای خالیت را

نه کتاب پر می کند

نه چیپس وماست

ونه حتی سیگار

من دلم بغل می خواهد.

                                     ناصررعیت نواز

فردا

۱

وقت رفتن است،

هرکس متاعش راجمع می کند تافردا،

امروز

به امید فردا خراب شد.

۲

برای اینکه باور کنند،

چقدر راستگویی،

بایدچقدر دروغ بگویی    ۱۳۸۲


جدی تر:برای دوستم  "عباس"

دانشمند:وقتی که اختراعاتمو کشورم-شوروی-نخریدوحسابی درمونده شدم،زنم طلاق گرفت...و

دیگه امیدی به زندگی نداشتم...شروع به مصرف الکل کردم...بیشتروبیشتر.همیشه منتظربودم منو یکی زیر مشت ولگد له کنه یا زیرماشین وقطاری بمیرم...یه روز درحالی که بطری الکل تو دستم بودو مث دیونه ها بالباسای پاره وکثیف کف مترو درحال حرکت نشسته بودم،دختر

کوچولویی کنار مادرش روصندلی نشسته بود،به مادرش گفت:اون مرد دیونه است؟!مادرش گفت:نه،اون فقط کمی آشفته است....

*نیکیتا میخائیل کف* فیلم "دوازده"


پدر

باده نتواند برون بردن مرا ازفکر یار

دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا.

                      لبهای می آلود بلای دل و جان است

                      زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد.

مست نتوان کرد زاهد رابه صد جام شراب

این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است.

                       تیره بختیهای ماازپستی اقبال نیست

                       ازبلندی،شمع ما پرتو به دور افکنده است.


****

فرقی نمی کند؟

اگر این دفتر

ازآن طرف

ورق می خورد

تو،می توانستی پسر من بوده باشی,

                                                پدر!              (زنده یاد حسین منزوی)

پائولو کوئلیو

تجربه ی من در زندگی ، اندک است ، ولی به من می آموزد که هیچ کس صاحب هیچ چیز نیست ...!
همه چیز نوعی توهم است و این توهم ، در مسایل مادی و معنوی وجود دارد . اگر کسی چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد، در نهایت می آموزد که هیچ چیز به او تعلق ندارد ...!
و اگر هیچ چیز به من تعلق ندارد ، پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست. بهتر است به گونه ای زندگی کنم که انگار همین امروز ، نخستین یا آخرین روز زندگی من است ...!
                                                " پائولو کوئلیو . یازده دقیقه"

دست...

من با استعداد بودم ، یعنی هستم . بعضی وقت ها به دست هایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم یا یک چیز دیگر ، ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند ، چک نوشته اند ، بند کفش بسته اند ، سیفون کشیده اند و ...
دست هایم را حرام کرده ام . همین طور ذهنم را ...!

" چارلز بوکوفسکی . عامه پسند"


************

همین حوالی هستند
کسانی که تا دیروز می گفتند:
بدون تو حتی نفس هم نمی توان کشید
و امروز در آغوش دیگران نفس نفس می زنند
!


************

نا امید نیستم
 که از امید بگویم
آنچه هست یاس مطلق نیست!
عاقبت یک کلید
به قفل زنگار گرفته ی ما نیز می خورد !
همان ماه که پنجره های دیگران می تابد
به پنجره ی ما نیز خواهد تابید!
یک روز کسی نیز برای ما شعر خواهد گفت...
" رسول یونان "

غزلی دیگر

یک هنرمند غیر از کاری که می کند نمی تواند بکند ، باید نقاشی کند ،  به عنوان دلقک دائما در حال کوچ باشد ،  از سنگ یا گرانیت چیزهای ماندنی بتراشد . یک هنرمند مثل زنی است که کاری جز عشق ورزیدن نمی داند و گول هر نره خر کوچه گرد را می خورد.
زن ها و هنرمندان بیش از هر موجود دیگری به درد استثمار می خورند و هر نماینده ای میان یک تا نود و نه درصد جاکش است . زنگ تلفن زنگ یک جاکش بود ...!
       
"هاینریش بل . عقاید یک دلقک . ص 135"


ویک غزل زیبا از سیدکاظم رضا زاده


مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند
از اینکه سخت در به درم حرف می زنند

مردم از اینکه من به خودم پشت کرده ام
از حالِ  خویش بی خبرم حرف می زنند

حق با درخت بود سکوت همیشه سبز
با این گمان که کور و کرم حرف می زنند

از شاعری که عقده ای چشمهای توست
از پاره پاره ی جگرم حرف می زنند

من با شما که حرف ندارم ولم کنید
با من کبوتران حرم حرف می زنند

سنگ گناه اینهمه چشم بدون شرح
با نازکای بال و پرم حرف می زنند

مردم از اینکه من به تو دل بسته ام عزیز
می خواهم از تو دل ببرم حرف می زنند

باور کنید چلچله های ِ  یتیم شهر
با من که سخت بی پدرم حرف می زنند

مردم به حال و روز بدم خنده می زنند
مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند

غزل

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -

به به مبارک است :دل خوش - لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

...

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور که نیستی بمانی ...ولی نرو

                                       مهدی فرجی

تهران قدیم

تهران مانند زنی است که پاهایش را روی هم می گرداند و سیگار «کنت» می کشد، عینک دودی می زند و «ودکالایم» می خورد؛ «بی کینی» می پوشد و حمام آفتاب می گیرد، اما وقتی پای صحبتش بنشینید، از اُملّی و سبک مغزی و حمق و پرمدّعایی و شلختگی و ورّاجی او، آدم تا سر حدّ مرگ ملول می شود...!

                         دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

ده سال...

یادت میاد...؟من که همه چیش یادمه،بچه هاتو دیدم .دارن بزرگ میشن...ولی دل من کوچیک وکوچیکتر....چقدر حال وروزام مث این ترانه ی حسین غیاثیه:


ده سال بعد از حالِ این روزام

با کافه های بی تو در گیرم
گفتم جهانِ بی تو ینی مرگ
ده ساله رفتی و نمیمرم

ده سال بعد از حال این روزام
تو ، توو آغوشه یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست!
تو بهتر از قرصای اعصابی

ده سال بعد از حال این روزام
من چهل سالم میشه و تنهام
با حوصله قرمز سفید آبی
رنگین کمون میسازم از قرصام

میترسم از هرچی که جا مونده
از ریمل با گریه هات جاری
از سایه روشن های بعد از من
از شوهری که دوستش داری

گرمِ هماغوشی و لبخندی
توو بستر بی تابتون تا صبح
تکلیف تنهاییم روشن بود
مثله چراغ خوابتوون تا صبح

یه عمر بعد از حال این روزام
یه پیرمردم توی یه کافه
بارون دلم میخواد هوا اما
مثه موهای دخترت صافه

 

                                

...

 ۱
 نه به خاطر شعر

 نه به خاطر جور دیگر زیستن

خانه ی من
  برای دو نفر کوچک بود
 به همین خاطر تنها ماندم ...!
   
    "رسول یونان"
۲

در صورتى که اهلى ام کنى و با من عهد و پیمان ببندى، اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بیایى، من از ساعت سه بعد از ظهر حس مى کنم که خوشبختم.هر چه ساعت پیشتر مى رود، خوشبختیم بیشتر مى شود.در ساعت چهار به هیجان مى آیم و نگران مى شوم و آن وقت قدر خوشبختى را مى فهمم.

                "شازده کوچولو . آنتوان دو سنت اگزوپری"

۳-

آنگاه که خسته شدی
آنگاه که از پای درآمدی

مهم نیست.
باز هم مقاومت کن
باز هم بجنگ و شکست بخور.

این بار شکست بهتری خواهی خورد!!!
      
                                              "ساموئل بکت"

.

به کویت با دل شاد آمدم باچشم تر رفتم

بدل امید درمان داشتم درمانده تر  رفتم

توکوته دستیم می خواستی ورنه من مسکین

براه عشق اگر از پا درافتادم بسر رفتم

نیامد دامن وصلت بدستم هرچه کوشیدم

زکویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هریک آوردندازسودای خود سودی

زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که توکی آمدی ایدوست کی رفتی

به من تامژده آوردند من ازخود بدر رفتم

توقدر من ندانستی وحیف ازبلبلی چون من

که ازخارغمت ای تازه گل خونینه پَر رفتم

مرا آزردی وگفتم که خواهم رفت ازکویت

بلی رفتم ولی هرجاکه رفتم دربدر رفتم

بپایت ریختم اشکی و رفتم در گذار من

ازاین ره برنمی گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی؟

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم.              ه . ا "سایه"



این مرد

این مرد...

جهانی راتصورمیکند
که درآنجا
هیچ کس دلتنگ نیست
هیچ کس قربانی نمی شود،
وهیچ کس غریب نیست....
  رابرت هایدن
                            

زنده هستی و زنده خواهی ماند, توی دنیای آبی بد رنگ

قرمزت جیغ میزند به تو که, فکر یک جنگ باش, تنها جنگ!

 

باز داری به گریه می افتی، لرز لبهات  بوی غم دارد

بیخیالش نمیشوی که چرا؟؟؟ زندگیت بهانه کم دارد؟؟؟ 


ادامه مطلب ...

...

خسته ام،


مثل در آغوش کسی جانشدن...

آشغال!

چقدر دورو بَرِ آدم آشغال زیاده!...نه آدم.


دلم تنگ شده واسه آدمیزاد...این همه دیو خستم میکنه...

گریه کی درمون درده؟...

پس زانوچه نشستی؟

پاشوجونم،دیگه اون اشکاروپاک کن

غمارویکسره خاک کن.

عزیزم،جون دلم،حیفه آخه اون چشم قشنگت

کودیگه اون آب ورنگ؟

برای کی؟برای چی؟

چراگلبرگ لطیف گونه هات مخمل زرده؟

چرا اون دل که به پاکی مث بارون بهاره،

دیگه ،هیچ طاقت نداره

دیگه ازعالم وآدم ،اززمین،ازآسمون،

حتی ازدل های پاک ومهربون،ازهمه سرده؟

حیف چشمای قشنگت،گریه کی درمون درده؟

ادامه مطلب ...

شک کن

همین که می گذاری پا به دنیا بی خبر شک کن

چه طوری ناگهان پیدات شد این دور و بر شک کن

بگیر از هر نظر زیر نظر بالا و پایین را

زیاد اما نرو بالا کمی پایین تر شک کن

به چشم طفل هر چیز ابتدا ناجور می آید

اگر یک وقت برخوردی به مشتی جانور شک کن

عزیزم گریه هنگام به دنیا آمدن بد نیست

ولی وقتی شود مبنای تاریخ بشر شک کن

ادامه مطلب ...

غلط های زیادی

                 به ویکتور خارا،شاعرشهید شیلیایی

وقتی هرگوشه این شـــــــهر             پُر تزریقی ومعتـــــــــــــاد

وقتی شــــــاعرِســــــــیاست             به مســـــافرکشی افتاد

وقتی باتوم وکشـــــــــــیده                زده تو غرور مـــــــــــــردم

وقتی ضجه ی شکنجـــــــه                توی این همه صدا گـــــم


وقتی پرونده ی بـــــــــــره                   زیرِ دستای یه گرگـــــــــــه

جایی که چرا وامـــــــــــــا                   غلــــطی خیلـــــــی بزرگه

وقتی کودکِ خیـــــــــــابون                  نصه شب آدامس به دسته

اونکه مسئول ومدیــــــــره                   یاخمــــاره،یاکه مســــــته



ادامه مطلب ...

واقعیتی درتاریخ

امیرکبیردرطول ۳سال و۳ماه و۲روزی که صدارت رابرعهده داشت،اصلاحات بسیارعظیمی ازبالاشروع کردکه پای آن درتمام جهات دیده میشود.اماسوال اینجاست که آیاجنگیدن درچندین جبهه وکشاندن آنهمه جریانات،عناصر،اقشاروگروههای ذی نفوذبه مخالفت باخوداجتناب ناپذیربود؟آیاامیرنمی توانست

معتدلتروانعطاف پذیرتروآرامترگام بردارد؟...به هرحال دربررسی عملکردامیربامخالفین در زمانیکه برسر

قدرت بود،گونه ای یکدندگی،عدم بردباری وسرسختی به چشم می خورد.او آشکارا حوصله وتحمل

مخالفت بااصلاحاتش  رانداشت.

دکترکاتوزیان دراین باره می گوید:"(او)درپیشینه ی اجتماعی,مقام نظامی,جاه طلبی های شخصی وروشها وآرمانهای شبه مدرنیستی,به گونه ای شگفت انگیز به رضاخان پهلوی می ماند.جای تردید

نیست که اگراوزنده مانده بود,دراسطوره شناسی تاریخی ایران اینک ازاوبعنوان عامل یکی ازقدرتهای

بیگانه ومستبدی بیرحم یادمیشد,همانطورکه رضاخان اگردرآن سالهای اول ناکام یانابودمیشد,بی گمان امروزه همچون قهرمانی بزرگ که قربانی امپریالیسم وارتجاع داخلی شده است,مورد ستایش

قرارمی گرفت."

                                     سنت ومدرنیته*صادق زیباکلام*1380

سراب

سرابه بودنِ باتو،دیگه روشدکه دریــــــــانیست

دیگه دل کندنِ ازتو،برام پایان دنیـــــــــانیست

چه معصوم باورت کردم،منِ دیونه ی ساده

بیاازپشت مه بیرون،نقابـــت دیگه افتاده

واسه برگشتنت دیره که دستات پرُ ز تقصیره

واسه دل کندن از تو،دیگه گریه ام نمی گیره

بهای بودن باتو،گذشـــــتن ازجوونـــــــــــی شد

دریغافصل سبزمن،پُر ازبـــــــــــــرگ خــــــــزونی شد

تهِ هرجمله ازحرفات،یه بن بست ویه شایدبود

سَرِهرخواهشت حتی،یه اجبارو یه بایدبود

خیال کردم رفیقـــــــی تو،خیال کردم وفــــــاداری

می خواستم سقف من باشی،ولی افسوس آواری

سرابه بودنِ باتو،دیگه روشدکه دریــــــــانیست

دیگه دل کندنِ ازتو،برام پایان دنیــــــــــانیست.

                                         کافه  نادری  *شاهکاربینش پژوه*   ۱۳۸۳       

مینی مال

۱

گلهای پژمرده

پشت چراغ قرمز

دخترک پابه ماه.

۲

بره آهو به دنبال مادرش،

دودکباب.

۳

سایه ای

آویزان ازدرخت

پسرهمسایه.

۴

ماه

کم دارد،

امشب.         

              دکترخواجه علی

ازمن سوال نکن

ازمن سوال نکـــــــن

جواب همه ات را

بلدنیستم که بمیرم!

اینکه چشمهایتان آبی نیست

اینکه بوی تندعرق نمی دهید

اینکه ناخن هایتان را

ناشیانه درمغزم رژه می روید

اینکه...

ازمن سوال نکــــــن،

من اولین قطره ای بودم

که ازآسمان افتاد

من اولین جنازه ای بودم

که روی آب آمد.
ادامه مطلب ...

فرصتی...

فرصتی اگر مانده باشد
دست می برم توی شیشه ی ساعت
عقربه ها را بر می گردانم
به پنج شنبه ی یک پاییز
و سیب را می گذارم
... توی بشقاب
به اندازه ی یک بوسه
چاقو
دو نیمه
دقیقه شمار را می خوابانم
تو را در این سطر
توی شیشه ی عطر
خلاصه می کنم
حرف هم نه
هیــــــــــــــــــــس!
بوسه هایمان تازه خوابیده اند...
                                                         فاطمه روحی               

...

آدمها چه موجودات دلگیری هستند
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد

از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند
و بد هایشان را در جیب های لباس هایی
ادامه مطلب ...

زندگی

مرا تبار خونی گل ها

به زیستن متعهد کرده است،

می دانی؟

                            فروغ