مثل عروسِ خان که میداند "پسرزا" نیست
حس میکنم عمر خوشی هایم به دنیا نیست
ته مانده ی یک قهوه ی تلخم که مدت هاست
در من کسی دیگر پی تعبیر فردا نیست...
وابستگی تلخ است هنگامی که می فهمی
آنقدر هایی که خودش میگفت تنها نیست...
نفرین به دست خالی و این دل سپردن ها
نفرین به من ،نفرین به تصویری که زیبا نیست
از بی تفاوت بودنم هم درد می بارد
یعنی گلوی بغض کرده اهل حاشا نیست
تنهاییِ گنجشک باران خورده ای هستم
که در خیابان هم برایش ذره ای جا نیست
عاشق که باشی تازه می فهمی که گاهی مرگ
چیزی به جز دل کندن از دلبستگی ها نیست
دیشب نشستم با خودم از زندگی گفتم
گفتم ببین حال دلم خوب است، اما نیست…
سجاد صفری اعظم
با خستگی راه میرفتم
پشت سرم را نگاه کردم
به نظر میآمد که دارم با طنابی میکشم
تپهی اندوه را با دستِ راستم
و کوه امید را با دستِ چپم
مرام المصری
اگه بپرم تو دریا ماهی بشم،
یا برم سر کوه عقاب بشم،
بازم دلتنگی همرام میاد یا نه،
فقط ماهی میشم، عقاب میشم؟
علیرضا روشن
مـــــــرا از دورها تماشا کن
مــــــن از نزدیک غمگینم
"عباس معروفی"
جدی :
39545بازدیدکننده ....بدون اینکه تو آمده باشی.
جدی تر:
یــــــــادت
جـُـــــدآ بخیر...
چه کوچیک عین بادوم زمینی
چه گنده عین غول بیابونی
به هر حال همه مون یه اندازه ایم
وقتی چراغ رو خاموش کنیم
چه غنی عین سلطان
چه فقیر عین گدایان
هردومون یه اندازه می ارزیم
وقتی چراغ رو خاموش کنیم
قرمز باشیم، سیاه یا نارنجی باشیم
زرد باشیم یا سفید باشیم
همه عین هم می مونیم
وقتی چراغ رو خاموش کنیم
خب شاید این راهش باشه
که همه چیز رو به راه بشه :
اینکه خدا دست برسونه
چراغ ها رو خاموش کنه!
"سیلور استاین"
فاتح قلعه ی رویا،کی به فتح ما می آیی؟...
.
.
.
جدی تر:
۱.همگی مدعی ان چقدر خیانت زیاد شده...پس این همه خائن کی ان؟...ازکجا اومدن؟!!...
۲.نسیتند این همه که هستن.
۳.امیرکبیردرستایش کریم خانم زند می نویسد:ای کاش هرچند وقت یکبارشیربچه ای لر درایران شاه می شدتامردم مزه عدالت رامی چشیدند....سلامتی همه ی اقوام ایرانی...
جیم جارموش،یکی از کارگردانهای مطرح، خوش ذوق وصاحب سبک سینمای مستقل آمریکاست که فیلمهایش توانسته است جوایزمعتبر بین المللی راکسب کند.از فیلمهای مطرح او می توان به :گوست داگ،مرد مرده،شب روی زمین،قهوه وسیگار، مغلوب قانون،عجیب تر ازبهشت،گلهای پژمرده و...اشاره کرد.
درنهایت خلاصه گویی می توان گفت:کارل مارکس،یک نظریه پرداز وسازمانده ی سوسیالیست،شخصیتی بزرگ درتاریخ اندیشه ی فلسفی واقتصادی ویک پیامبربزرگ اجتماعی بود.اما دراینجاتنهابعنوان یک نظریه پردازاجتماعی مد نظرماست.
وی بزرگترین پسر«هاینریش مارکس» بودکه در1818در تریرآلمان چشم به جهان گشود.پدرش یک حقوقدان بود ومادرش یک هلندی تبار.مارکس دریک خانواده بورژوایی پرورش یافت.مادرش که تحصیلاتی نداشت نمی توانست روی مارکس تاثیرگذاباشد.اماپدرش وی رابابزرگان فرهنگی آلمان ویونان آشناساخته بود.درهمسایگی مارکس جوان«وستفالن»که مردی بس فرهیخته بود همسایگی داشت.وی به چندزبان سخن می گفت ومارکس راتشویق می کردوکتاب دراختیارش می گذاشت.اوبا مارکس بسیارنزدیک بود،ونمی دانست که مربی روحانی رهبرآینده ی جهان سوسیالیسم شده است.زمانی که مارکس درسن 17سالگی وارددانشگاه برلین شد،«هگل»تازه درگذشته بود اماروح اوهنوزبردانشگاه چیرگی تام داشت.بعدازمدتی وی حقوق رارهاکرده وخودش راوقف فلسفه ساخت.
روح آدمی بسان زمینی است حاصل خیز که اگردرآن بذرخوب بکاری وآن رابه وقتِ خودشخم بزنی وبه واکاوهای بموقع وتغذیه اش کنی به معنویات ونوشیدن چشمه ی الهی آنگاه به بارنشیند باری گرانبها که به هربازاری بری خریدنش نیکوقیمتی.ثمره وباراین زمین چیزی نیست جزء عشق که نیاز هرجان تشنه ایست.
امان ازآن آدمی که روح خود رابه حال خودرهاکندتاچون چارپایان درهرزمینی بچَردوجست وخیزکندآنگاه چیزی حاصل نخواهدشدمگرشهوت که ازخصایص بهایم است! ادامه مطلب ...
گرچه شاید گاهی
چنین به نظر نرسد
گاه شاید به نظر رسد
که عاشق تو نیستم
گاه شاید به نظر رسد
که حتی دوستت هم ندارم
بسیاری ازانسانهاهستندکه ازنیکی واخلاق بسیارمطلع اندوهمه مکاتب فلسفی واخلاقی رامی دانندودقیق بیان می کنند،باوجودیکه خوب استدلال می کنندوشماازوسعت اطلاعات آنان به شگفتی می آییدوواقعاًاستفاده می کنید،وقتی دربرابرآنان قرارمی گیریداحساس ستایش و ارادت نمی کنید؛درست مثل اطلاعات عمیقی که از رادیومی شنوید.چه احساسی دارید؟هیچ؛فقط عقل شماسیراب میشود.
کاش
دستانم آنقدر بزرگ بود
تاچرخ وفلک روزگار را
به کامتان می چرخاندم!
.
.
.
این که ما بخواهیم درکلیساپذیرفته شویم،یادر دنیای تجارت،ویادر دنیای جنگلی،بسته به این است که والدین مابرای کدامیک از این اجتماع ها ارزش قائل بوده اند...
"ماندن در وضعیت آخر .تامس هریس"
.
.
.
لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری ,
باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید
وقتی میمانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلدنیستی ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷند
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ...
ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ...
"گریز دلپذیر . آنا گاوالدا "
.
.
.
بـــــــــــا ران
1.باران
حیاط را شست
دلِ مرا امانه.
2.باران
عاشقانه
موهای دختر فقیر را
نوازش می کرد.
.
.
.
گفته بودم سیاه همشهری ، گفته بودی کلاغ یادت هست ؟!
گفته بودم که خشکسالی زد به پر و بال باغ یادت هست ؟!
ظهر مرداد ماه بابلسر ، پارکینگ چهار فکر کنم ...!
لب دریا چه حال خوبی داشت رژ لب های داغ یادت هست ؟!
رو به دریا سلام می کردیم به زلال همیشگی خدا
همه چیز از همان زمان رخ داد قطعا آن اتفاق یادت هست !!
به سرت زد که آسمان بشوی ، و زدی دل به شهر ماهی ها
تو که دیگر نبودی قاعدتا قار قار کلاغ یادت نیست !!!
بعد از آن هر دقیقه چشم شدم به همین تابلو که دریا داشت
شاید از عمق آب برگشتی راستی این اتاق یادت هست ...؟!
"سینا زارع"
.
.
.
ازچیزهایی که تاکنون دیده ام وشنیده ام،آموخته ام که برای ندیده ها و
نشنیده هایم ،به خدا اعتمادکنم.
.
.
.
.
نه دیگه،این دلا دل نیست...
.
.
.
....
آندره تارکوفسکی یک کارگردان روسی است که پدرش شاعر برجسته ای بود. فیلم های تارکوفسکی مضامین فلسفی و شاعرانه دارند. از این رو تارکوفسکی را شاعر سینما لقب داده اند. از مشخصه های اصلی فیلم های او ریتم کند و سکانسهای طولانی است.
مهم نیست که استاکر تارکوفسکی را دیده اید یا نه. کافی است تصور کنید یک نویسنده داریم، یک دانشمند و یک استاکر( راهنما).راهنمایی که دیگر برای خودش کارنمی کند بلکه برای هدفی والاتر می کوشد.داروندار او درزندگی مادی تنها :یک فرزند فلج،فقر مطلق وزنی عاصی است.
استاکر،نویسنده ودانشمند رابه منطقه ای ممنوعه می برد ،منطقه ای اسرارآمیز که درآنجا آرزوها برآورده می شوند.اما استاکرمیلی به بر آورده شدن آرزویش ندارد. او از این که می رود خوشحال است؛ از اینکه سیال است و نقطه نهایی ندارد لذت می برد. او حتی از داشتن فرزند افلیجش رنج نمی کشد. سوال این است: او چه دارد؟ چه چیزی باعث رضایت راهنما است؟ آرزویی که وجود ندارد؟ فرزند افلیج ولو در شرایطی که با قدرت چشم هایش اجسام را تکان میدهد؟ خب که چه؟ به چه کار می آید؟ ایمان؟ ایمانی که برای او استفاده ای ندارد جز دوری کردن از خطرات؟ در جریان بودن؟ مگر نویسنده و دانشمند در جریان نیستند؟ حتی اگر قدرت طلبی کورشان کرده باشد؟ آیا استاکر آرامش دارد؟ چه آرامشی که بعد از بازگشت از منطقه ممنوعه به گریه می افتد و از بی ایمانی آدم ها به ستوه می آید؟ مگر با چیز جدیدی رو به رو شده؟ مگر تا به حال راهنمای کسانی بوده که باایمان کامل دنبال بوی گوشت راه افتاده اند؟ آیا استاکر به بصیرتی آسمانی دست یافته یا صرفا فنی زمینی را آموخته؟ این سوال ها هیچ ربطی به فیلم ندارد. این سوال ها به استاکر ها و درویش ها و تارک دنیا ها مربوط می شود. ادامه مطلب ...
آدم ها هرکدامشان" گمشده" ای دارند.این گمشده نزد مردان بیشتراززنان است(اصلا وابدا بحث کدام جنس بهتر ازدیگری است نمیکنم)حال به هر دلیلی...
شاید خرده بگیریدکه،"زنان بنا بدلایل اجتماعی وفرهنگی در کنج خانه اند واز فعالیتهای اجتماعی دورند ونمی گذارندشان رشد ونمو کنند وپیشرفتی حاصل؛اما در مقابل ،مردان همه چیزدارند وهر کاری می توانند بکنند".
اما در کشورهای اروپایی وآمریکای شمالی وبعضی از کشورهای پیشرفته ی آسیایی،این حقوق زنان ومردان مساوی است وزن ومرد دوش به دوش هم ودر کنارهم نمو می کنندومدارج علمی، آکادمی ومدیریتی را به نسبت مساوی بدست می آورند،این گمشده بازهم برای مردان بیشتر از زنان است.به گمانم دلایل زیادی دخیل است که اینجا نه فرصتش هست ونه حوصله اش(برای خوانندگان وب)
این گمشده آنقدر قوی است که باعث ناراحتی ،بی حوصلگی،و ای بسا افسردگی می شود؛این احساس ها که سراغم می آید به قبرستان می روم وآرامم می کند.راههای زیادی امتحان شده (سفر،دوستان،لودگی وعیاشی، کار ، ورزش، کوه ودشت وغیره...)اما فعلاً این تنها مسکنی است که آرامش به همراه دارد...
"هرشب میان مقبره ها راه می روم
برده ای؟پس دوست نتوانی بود؟خودکامه ای؟پس دوستیی نتوانی داشت.
در زن دیری ست که برده ایی وخودکامه ایی نهان گشته اند.ازین رو زن راتوانِ دوستی نیست.اوعشق رامی شناسدو بس.
عشقِ زن نسبت به هرچه خوش آیندش نباشدبیدادگراست وکور.درعشقِ هوشیارانه یِ زن نیز هنوز درکنارِ روشنی همواره شبیخون است وآذرخش وشب.
زن راهنوزتوان دوستی نیست...
اماشمامردان نیز،بگوییداَم،کدامینِ تان راتوانِ دوستی هست؟...
"چنین گفت زرتشت . فردریش نیچه" ادامه مطلب ...
نشسته ام بتماشای عشق
درشبی آرام ومهتابی
عشق راکه صداکرد
به پروازآمدپروانه
وابرهای سیاه
ومِهرِتو که از آن دوردست ها پیداست ادامه مطلب ...
انسان بسان هنرپیشه ای که بدون تمرین به صحنه میرود،همه چیزرابرای نخستین بار،بی واسطه وآمادگی قبلی تجربه می کند.پس زندگانی چه ارزشی می تواند داشته باشد،هنگامی که نخستین تمرین برای زندگی،خودِزندگی است.
براین اساس،زندگی همواره به سان طرحی اولیه می ماند.اماطرح هم بیان دقیقی نیست،چراکه طرح همواره پیش درآمدوآمادگی خلقِ تصویری است.حال آنکه طرح زندگی ما،طرحی ازهیچ وپیش درآمدی بدون تصویراست.
به یاد دانش آموزان روستای شین آباد
به یاد دانش آموزان روستای سفیلان (چهارمحال وبختیای)
به یاد دانش آموزانِ...
تو هم بلاخره در آتش سوختی
ابراهیم!
هی گله گله گوسفند به تپه هابردی
آتش دست وپا کردی
به سرنوشت سیب زمینی هافکر کردی و
خوشحال شدی
که مثل آنها نیستی. ادامه مطلب ...